هانا مرادی، دختری ۲۳ ساله، آرام و گوشه‌گیر، تنها فرزند سرهنگ کامران مرادی است. افسری بلندمرتبه در نیروی انتظامی. هانا سال‌هاست با پدرش در یک خانه‌ سرد و ساکت زندگی می‌کند؛

خانه‌ای که دیوارهایش صدای خنده‌ ای را به خاطر نمی‌آورد… چون مادر هانا چند سال پیش در یک تصادف جان باخته و از آن روز، زندگی‌شان به دو نیمه‌ی تلخ تقسیم شد: “قبل از ماری” و “بعد از ماری”.     کامران، پدر هانا، مردی نظامی، سخت‌گیر، خشک و ساکت است. غرق در وظیفه، فراموش کرده که پدری هم باید کرد. هانا هیچ‌وقت نفهمید که درد پدرش از داغ همسر بوده یا از پرونده های لعنتیش.

 رابطه‌شان به حداقل ممکن رسیده. در خانه فقط صداهایی از کشوها، ورق زدن پرونده‌ها، گاه‌گداری تماس بی‌پاسخ هانا با پدر، و چشم‌هایی که از هم فرار می‌کنند.

در چنین خلأ عاطفی‌ای، هانا دختری باهوش است، آرام حرف می‌زند، اما ذهنش مثل طوفانی زیر چهره‌ی آرامش در حرکت است. 

چند هفته‌ای می‌شود که پدرش مشغول بررسی پرونده‌ی قتل‌های زنجیره‌ای عجیبی‌ست. پرونده‌ها هر روز بیشتر می‌شوند و کامران اغلب روی کوهی از پرونده‌ها خوابش می‌برد.

یک شب کنجکاوی‌ هانا باعث می‌شود بی‌اجازه از پرونده‌ها عکس بگیرد، بدون این‌که چیزی به پدرش بگوید. شب‌ها در خلوت اتاق خودش، عکس‌ها را بارها نگاه می‌کند، آن‌ها را کنار هم می‌چیند، جزئیات را مقایسه می‌کند. در تصاویرِ محل قتل‌ها، هانا متوجه وجود یک علامت عجیب می‌شود!

هانا چند لحظه بی‌حرکت روی صندلی اتاقش نشست، چشم‌هایش به صفحه‌ی گوشی دوخته شده بود. تصاویر را بارها و بارها نگاه کرده بود، اما آن‌نشانه‌ی عجیب که اول بی‌اهمیت به نظر می‌رسید، حالا داشت مثل یک تیغ سرد درون ذهنش فرو می‌رفت.

وقتی که خطوط در هم‌تنیده‌ی آن علامت را کنار هم چید، فقط یک کلمه ظاهر شد«هانا»

صدای قلبش مثل طبل در گوشش می‌کوبید نفسش بند آمده بود احساس می‌کرد دنیا زیر پایش خالی شده.

چطور ممکن بود؟چطور یک قاتل سریالی باید اسم خودش را به این شکل وسط صحنه‌های قتل‌ها می‌گذاشت؟

آیا او هدف بعدی بود؟ یا بازیگری در این معمای ترسناک؟

_____________