برای لحظه‌ای، هیچ‌کس تکان نخورد.

همه چیز میان نور کم‌رنگ و تکه‌های شکسته، معلق مانده بود.

تصویر ماری در آینه، کامل نبود. فقط نیم‌رخ، گم‌شده در مه، اما کافی بود تا او را بشناسند.

کامران یک قدم جلو آمد. نه از روی اطمینان، بلکه مثل کسی که هنوز باور نکرده باشد.

زیر لب گفت:

«تو… این سال‌ها…»

اما آینه چیزی نگفت. فقط تصویر نیم‌رخِ زنی که نگاهش به جایی فراتر از آن‌ها بود.

درست وقتی که سکوت اتاق همه را در خود فرو برده بود،

صدای خفیفی از درون آینه برخاست—یک خش‌خش.

مثل رادیویی قدیمی که روی موجی مرده تنظیم شده باشد.

تصویر ماری هنوز همان‌جا بود، اما حالا، پشت سرش، چیزی چشمک می‌زد.

نور سبزی ضعیف، روی دستگاهی فلزی.

کامران خم شد، چشم‌هایش را تنگ کرد.

با صدایی که بیشتر شبیه نفس بود گفت:

«اون… یه رادیوی نظامیه. از اینا فقط تو پناهگاه‌های قدیمی استفاده می‌کردن. مدل M-91. فقط با برق دستی روشن می‌موند.»

دانیال گفت:

«یعنی اونجاست؟ اونجا پنهانش کردن؟»

کامران آهسته سر تکان داد.

نگاهش هنوز روی نور سبز ثابت مانده بود.

«اگه اون رادیو روشنه، یعنی یه نفر هنوز اونجاست… و منتظره.»

دانیال نگاهی به هانا انداخت. هیچ‌کدام چیزی نگفتند، اما نگاهشان پر از اضطراب و تصمیم بود.

هانا آهسته گفت:

«پناهگاه… یعنی جایی هست که اون هنوز توشه؟»

کامران به‌آرامی عقب رفت و از جیب کتش، نقشه‌ای قدیمی بیرون کشید. تا خورده و پوسیده، اما هنوز خوانا.

انگشتش را روی نقشه کشید و بعد ایستاد:

«اگه حدس‌م درست باشه… فقط یه پناهگاه تو شعاع این جنگل هست که M-91 توش نصب شده بود. همون پناهگاه متروکه‌ی شمالی.»

دانیال گفت:

«اونجا امنه؟»

کامران لبخند تلخی زد:

«هیچ‌جای این قصه امن نیست… اما ما انتخابی نداریم.»