بخش سیزدهم”پشتدر،میانکلمات”
تاریکی تونل مثل دستی سرد دورشان حلقه زده بود. دانیال و هانا در سکوت مطلق، دست در دست، به سوی دری میرفتند که شاید پاسخ همهی سؤالهایشان پشت آن پنهان بود… یا شاید کابوسی دیگر….
هر دو میدانستند که قدم گذاشتن به پشت آن در، یعنی عبور از نقطهی بیبازگشت. دلشان گواه میداد که این بار، دیگر همهچیز فرق خواهد کرد.
هانا به آرامی زمزمه کرد:
«اگه پشت این در… چیزی باشه که تحملش رو نداشته باشیم؟»
دانیال با صدایی که میخواست محکم باشد اما لرزش اندکش را نمیتوانست پنهان کند، گفت:
«ما تا اینجا اومدیم… نمیتونیم عقب بریم.»
دستهاشان را محکمتر در هم گره کردند. در برابر در ایستادند… و آماده شدند برای روبهرو شدن با چیزی که در تاریکی بود.
هوای داخل خانه سنگین و راکد بود؛ مثل خاطرهای کهنه که سالها در دل خاک دفن شده. با هر قدم، گرد و غبار از زمین بلند میشد و نور ضعیف چراغقوهی دانیال تنها گوشهای از این فضای رازآلود را روشن میکرد.
وارد خانه شدند.هوای خانه نموربود بویخاک همهجا رو گرفتهبود. روی دیوارها، برگههایی قدیمی با سنجاقهای زنگزده آویزان بود. عکسهایی تیره، سیاهوسفید، با چهرههایی آشنا. عکس کامران کنار ماشینی چپکرده، تصویری از ماری در لباس بیمارستان، و در گوشهای دیگر، نقاشی کودکانهای که یک خانواده سهنفره را نشان میداد…
هانا، دستش را به آرامی روی یکی از برگهها کشید. کلمات بریدهبریدهای رویش نوشته شده بود:
«مقصر کیه؟ من؟ یا اون؟ یا عشق؟
کاش اون روز هرگز نمیرسید…»
دانیال، بیصدا قاب عکسی را برداشت. پشتش چیزی نوشته شده بود:
«خطایی که مرگ، کوچکترین بخش قصاصش بود.»
صدای قلبشان در سکوت خانه واضح شنیده میشد. هانا آرام زمزمه کرد:
«اینا… همهشون مربوط به آرمینه…صاحبخونه دنبال انتقام از آرمینه.»
قدمبهقدم به سمت انتهای راهرو رفتند. در سمت چپ، درِ نیمهبازی بود که صدای آرام و کشدار نفس کشیدن از آن شنیده میشد. دانیال مکث کرد، دستش را جلوی هانا گرفت و با صدایی گرفته گفت:
«بذار من اول برم… هرچی اون توئه، ممکنه خطرناک باشه.»
دستش را به آرامی جلو برد، در را بیشتر باز کرد. نور چراغ داخل افتاد…
و آنچه دیدند، نفسشان را برید.
مردی روی زمین نشسته بود. لباسهایش پاره و خاکی، موهایش ژولیده و روی سرش، گونیای کثیفی کشیده شده بود. دستهایش به پشت بسته شده و بدنش خونیوزخمیبود.
صدایی از گلوی او خارج شد. نالهای کوتاه، مثل کسی که سالها حرف نزده و حالا فقط دنبال نجات است.
دانیال آهی لرزان کشید، عقب رفت و زیر لب گفت:
«هانا… فکر کنم ….فکرکنم اینآرمینه»