بخش چهاردهم”سکوتیپرازحرف”
دانیال، ناباورانه، زل زده بود به چهرهی مردی که دیگر فقط یک تصویر از گذشته نبود.
نفسش بند آمده بود، اما بغضی در گلو داشت که مثل آتش، سینهاش را میسوزاند.
هانا، که حالا کمی بهتر شده بود، گوشهی اتاق ایستاده بود و با دستانی لرزان به دیوار تکیه داده بود.
آرمین، با چشمانی خسته و جسمی ضعیف، مثل سایهای از یک انسان در گوشهای نشسته بود.
سکوت، اتاق را بلعیده بود… تا وقتی که دانیال قدم برداشت.
هنوز از شوک بیرون نیامده بود. چهرهی آرمین، خستهتر از همیشه، رنگپریده و گمشده، درست مقابلش نشسته بود. چیزی درونش میلرزید؛ خاطرات، ترسها، همه چیز مثل موجی گلآلود ذهنش را فرا گرفته بود.
با گامهایی سنگین جلو رفت. قلبش در سینه میکوبید، اما نه از ترس… از خشم، از اندوه، از سالهایی که با هزار سؤال بیجواب گذشته بود.
هانا بیصدا گوشهای ایستاده بود، چشمانش روی دانیال و آرمین میچرخید. تنش در هوا میلرزید، مثل آتش زیر خاکستر.
دانیال سرش را پایین انداخت، پلک زد، اما اشک نگذاشت واضح ببیند. کلمات از دهانش بیرون نمیآمدند، فقط نگاهش فریاد میزد: “چرا؟!”
آرمین ساکت بود. سایهای از مردی که روزی پدر بود. انگار خودش هم نمیدانست چطور به اینجا رسیده. لبهایش یکبار لرزید، اما سکوتش عمیقتر از هر حرفی بود.
در دل سکوت، دانیال ناگهان فرو ریخت. به جلو خم شد، مشتهایش لرزید. بغضی که سالها فرو خورده بود، حالا راه گلو را میسوزاند.
«تو فقط مادرم رو نکشتی، آرمین… ماری رو هم از هانا گرفتی. دو تا زن که زندگیمون بودن… پاشون وسط اشتباه تو سوخت. حالا ما موندیم با یه دنیا خالی…»
چشمان آرمین، میان شک و حیرت میدرخشید. وقتی نام «ماری» به زبان آمد، همه چیز شکست. زمان، صدا، خاطرات. حالا پسرش و دختر معشوقهاش از عشق مریضشون خبر داشتن.
هانا باصدای لرزان و زخم خورده ای گفت:
«بخاطر عشق احمقانتون هممونسوختیم ولی مطمئنم داستان خیلی بزرگتر از این حرفاست…»
دانیال ادامه داد
«اولین چیزی که باید بدونیم چهکسی تورو به این روز درآورده…»