بخش هفدهم”اعتراف”
سکوت اتاق مثل وزنهای سنگین روی شانههای کامران افتاده بود. برای لحظهای هیچکس چیزی نگفت. فقط صدای نفسهای بریدهبریده، سکوت را میشکست.
او روبهروی دانیال و هانا ایستاده بود. انگار سالها حرف ناگفته، حالا از گلویش بالا میآمد اما راه دهانش را نمییافت.
کامران نگاهش را از آن دو گرفت و به گوشهای از اتاق خیره شد… جایی دور، خیلی دور، جایی که سالها آنجا گیر کرده بود.
آرام و شکسته، با صدایی که میلرزید گفت:
«من هیچوقت جسدشو ندیدم… هیچوقت…»
هانا و دانیال مقابل کامران ایستاده بودند، چشمانشان پر از انتظار و دلشوره بود. سکوت سنگینی فضا را پر کرده بود، هر کدام در دلشان بار سنگینی از سوال و درد داشتند.
کامران نگاهی به آنها انداخت، نفس عمیقی کشید و با صدایی لرزان گفت:
«من… من هیچوقت جسد ماری رو پیدا نکردم. هر جایی رو گشتم… هر کدوم از لحظات گذشته، فقط به این فکر میکردم که شاید بتونم یه نشونه پیدا کنم. اون نشونه نامهی آرمین بود…اون وقت بود که شروع کردم دنبال آرمین گشتن…»
کامران به زمین خیره شد. نفسنفس میزد، انگار تمام آن خاطرات دوباره در ذهنش زنده شده بودند.
با صدایی گرفته و عصبی گفت:
«اون موقع بود که باید آرمین میگفت ماری کجاست اما من هر کاری کردم… با آرمین حرف زدم،کتکش زدم، حتی التماسش کردم… میفهمین؟ التماس! اما اون… فقط یه جمله گفت. همیشه همون جمله رو تکرار میکرد: “حتی اگه بمیرم،نمیگم.”»
هانا مکثی کرد اشکهایش پایین میومد و با صدای عصبی گفت:
«یعنی چی…؟این همه مدت سرخاک کی اشک ریختم مادری که جسدشو ندیدی…تو میگی اون با آرمین فرار کرده بوده….»
داینال که سعی میکرد هانا رو آروم کنه ادامه داد: «اینا رو ولکن…آرمین میگفت تورو اصلاً نمیشناسه، نمیدونه کی هستی. گفت فقط یه نفر بوده که غذا میآورده… هیچوقت باهاش حرف نزده.»
کامران، انگار ضربهای خورده باشد، لحظهای خشک شد. چشمهایش پر از شک و سردرگمی شد. بعد ناگهان با اضطراب به اطراف اتاق نگاه کرد.
«شما… شما… وارد اون اتاق شدین؟! باهاش حرف زدین؟!»
هانا نفس عمیقی کشید و با صدایی محکم گفت:
«بله، رفتیم. اون گفت فقط یه نفر بود که غذا میآورده و میرفته. آرمین گفت اصلاً ندیده کی بوده که این همه سال اذیتش کرده»
چهرهی کامران ناگهان از تعجب به ترس تبدیل شد و برای لحظهای سکوت کرد.
بدون حرف اضافهای به سمت اتاقی رفت که سالها آرمین را در آن زندانی کرده بود.
دانیال و هانا با تعجب پشت سرش حرکت کردند.
وقتی در رو باز کرد، تنها چیزیکه در اتاق دید طنابهای کهنه و گونی کثیفی روی زمین بود، بعد، با فریادی که از تهِ ترس و خشم میآمد، فریاد زد:
«لعنت بهش! فرار کرده!»
کامران سمت در خانه که به تونل تاریکی میرسید، دویید. نفسنفس میزد، مثل کسی که آخرین امیدش در حال فرار بود. پاهایش روی کفخانه چوبی کوبیده میشد و صدای دویدنش در فضای مرطوب خانه زیرزمینی میپیچید.
هانا و دانیال پشت سرش دویدند،کامران درِ آهنی تونل را باز کرد، نوری کمجان از داخل شعلهی دیوارکوب به سختی فضای پیشرو را روشن میکرد. تونلخالی امیدشان رو از بین برد…