سکوت سنگین تونل، مثل پتویی نمور، روی دیوارهای سرد و خیس افتاده بود. بوی فلز و خاکِ کهنه فضا را پر کرده بود. کامران، ایستاده در ابتدای تاریکی، با چشمانی مضطرب به راه بی‌پایانی که مقابلش دهان باز کرده بود زل زده بود — اما از آرمین خبری نبود.

دانیال، نگران، مدام دستش را در جیب‌ها و کوله‌اش فرو می‌برد، دنبال گوشی‌اش. ذهنش پر بود از «اگرها» و «شایدها». سکوت پرتنش آن‌ها با صدای هانا شکست:

«بذار اول زنگ بزنم. شاید صداش بیاد، بفهمیم کجاست.»

اما وقتی گوشی را روشن کرد، لحظه‌ای ایستاد. چشمانش با تعجب گرد شد. دو پیام خوانده‌نشده از شماره‌ی دانیال روی صفحه بود:

1.«.»

2. «هیچ‌وقت دنبال کسی نگرد که خودش، خودش رو گم کرده…

از پسر خودم انتظار داشتم زودتر بفهمه بازیِ من، با قواعد شما پیش نمی‌ره.

به کامران بگید… بعضی سایه‌ها، حتی با نور هم برنمی‌گردن.»

هانا زیر لب زمزمه کرد:

«این‌پیام… از آرمینه. تایم پیام اول همون لحظه‌ست که گوشی توی کمد لرزید و دومی الان…»

چهره‌ی دانیال در هم رفت و گفت:

«یعنی از همون اول… قصدش فرار بود؟یعنی هممون رو بازی داد؟»

هانا آرام و با تلخی گفت:

«ما رو گذاشت سر کار… فقط دنبال راه فرار بود، نه جواب دادن.»

کامران تکان نخورد، ایستاده بود، اما نه با قامت یک نظامی. نگاهش به تاریکیِ ته تونل خشک شده بود. لب‌هایش کمی لرزید، اما حرفی نزد. چیزی درونش شکست. آن‌قدر آرام که فقط خودش شنید.

برای لحظه‌ای، هیچ‌کس چیزی نگفت،هوا سردتر شده بود. سکوت، مثل خراشی آهسته در ذهن همه‌شان می‌خزید.

هانا، نگاهی به دانیال انداخت و با صدایی آرام اما مطمئن گفت:

«ما هنوز یه چیزو داریم… همون آینه. باید ازش کمک بگیریم.»

دانیال، نگاهش را از پیام برداشت و به هانا خیره شد. می‌خواست چیزی بگوید، اما واژه‌ها توی گلویش گیر کرده بودند. صدای خش‌دار کامران، این سکوت سنگین را برید.

«گفتین آینه…؟»

نگاهش دیگر مثل قبل نبود. نه از جنس خشم، نه از جنس قدرت. بیشتر شبیه مردی بود که بالاخره فهمیده همه‌ی راه‌هایی که رفته، به بن‌بست رسیده‌اند.

هانا به‌آرامی سر تکان داد.

«اون آینه چیزیه که هنوز ازش مطمئن نیستیم. ولی هرچی هست، ما رو تا اینجا رسوند. شاید باز هم بتونه…»

کامران نفس عمیقی کشید. لحظه‌ای به دیوارِ نم‌زده‌ی تونل تکیه داد. بعد، بی‌کلام، از جایش جدا شد و راه خروج را پیش گرفت.

دانیال زیر لب گفت:

«هیچ‌کدوم از اینا قرار نبود اینجوری تموم شه.»

هانا بدون اینکه نگاهش را از تونل بردارد، پاسخ داد:

«هنوز تموم نشده… فقط یه بخش از بازی رو باختیم.»

صدای قدم‌هایشان در راهروی سنگی می‌پیچید، تا آنجا که دیگر هیچ صدایی جز خش‌خش برگ‌های بیرون شنیده نمی‌شد…