ماشین، آرام و بی‌صدا، از دل تاریکی عبور کرد و وارد جاده‌ای باریک و غرق در درختی شد.

درخت‌ها خم شده بودند، گویی چیزی را پنهان می‌کردند.

و بعد…

خانه‌ پدیدار شد.

میان سایه‌ها و شاخه‌های خشک، ایستاده بود. همان خانه‌ی متروکه.

فراموش‌شده، خاموش، اما انگار منتظر.

شیشه‌های شکسته‌اش مثل چشم‌هایی مرده به آن‌ها زل زده بودند و بوی رطوبت کهنه، از لای در نیمه‌باز بیرون می‌زد.

کامران ترمز کرد. صدای موتور ماشین خاموش شد، دوباره سکوت بازگشت،سنگین‌تر از قبل.

هانا آهسته پیاده شد، نگاهی به پنجره‌های تاریک انداخت و زمزمه کرد:

«همه‌چی از اینجا شروع شد… شاید، اینجا هم تموم شه.»

کامران جلوتر رفت. صدای باز شدن در کهنه، آرام و کش‌دار بود.

داخل، همه‌چیز همان‌طور بود که رهایش کرده بودند. بی‌جان، خفه، ساکت.

هر قدمی که برمی‌داشتند، با خش‌خش چوب‌های پوسیده و صدای تق‌تقِ قطراتِ نم از سقف، همراه می‌شد.

تا رسیدند به اتاقی که آینه آنجا بود.

اما…

صدای خُرد شدن شیشه‌ای زیر پا، هانا را لحظه‌ای متوقف کرد.چشم‌هایش آرام بالا رفتند…

و آن‌چه دید، چیزی نبود جز قاب خالی، و هزار تکه‌ی بُرنده‌ی انعکاس،روی زمین.

آینه شکسته بود.

دانیال بی‌اختیار عقب رفت،هانا خشکش زده بودوکامران، نگاهش را به شیشه‌های خرد شده دوخت؛ چیزی در نگاهش فرو ریخت، انگار آخرین امیدش شکسته باشد.

هانا آرام زمزمه کرد:

«نه… این نمی‌تونه اتفاقی باشه… کسی اینو شکسته… کسی که می‌دونسته داریم برمی‌گردیم.»

دانیال نگاهش را از آینه‌ی شکسته برنداشت. صدایش آرام و تلخ بود:

«شکستنش، انگار بیشتر از پنهون‌کردن بود… مثل پاک‌کردنِ یه رد پا.»