همه‌چیز در سکوتق مانده بود. مثل لحظه‌ای بعد از سقوط…

کامران هنوز روبه‌روی قاب شکسته استاده بود.

چشمانش خیره به چیزی که دیگر وجود نداشت، اما انگار هنوز می‌توانست آن را احساس کند.

سایه‌اش روی دیوار افتاده بود، کشیده و خمیده ؛ شبیه مردی که نمی‌داند باید منتظر چیزی بماند، یا تسلیم شود.

هانا، آرام از کنار آینه بلند شد. دستانش را روی زانو فشار داد و ایستاد. چشم از تکه‌های آینه برنداشت، اما پاهایش به‌سمت اتاق حرکت کردند.

قدم‌هایش نرم و بی‌صدا بود،انگار که نمی‌خواهد خواب کسی را بر هم بزند.

با دقت گوشه‌ها را نگاه می‌کرد، لای وسایل قدیمی، قفسه‌های نم‌کشیده، دیوار ترک‌خورده، زمینِ پر از گرد.

چیزی نبود… یا شاید چیزی خودش را پنهان کرده بود.

دانیال نگاهی به او انداخت اما چیزی نگفت. فقط ایستاده بود، با حسی سنگین در سینه، که انگار چیزی در آن اتاق، هنوز تمام نشده بود.دانیال بی‌صدا به‌سمت دیوار رفت.

پشتش را به دیوار سرد و نم‌زده تکیه داد و آرام پایین سر خورد تا نشست.

پاهایش را جمع کرد، آرنج‌هایش را روی زانو گذاشت و سرش را لحظه‌ای پایین انداخت.

بی‌آن‌که نگاه کند، دستی دراز کرد و یکی از تکه‌های بُرنده‌ی آینه را از کنار پایش برداشت.

لبه‌اش تیز بود و سرد، مثل خاطره‌ای کهنه که هنوز زخم می‌زند.

مدتی در انگشتانش چرخاندش، اما حتی یک بار هم نگاهش نکرد.

نمی‌دانست آمادگی روبه‌رو شدن با آن پسر خسته‌ی درون آینه را دارد یا نه.

پسری که شاید شبیه خودش باشد، اما دیگر خودش نیست.

دانیال بالاخره تکه آینه را بالا آورد و به آن نگاه کرد. خیلی از چیزی که فکر می‌کرد متفاوت بود با خودش.

او دانیال نبود… چشمانش ثابت ماند، ضربان قلبش کندتر شد، انگار زمان برای لحظه‌ای مکث کرده باشد.

آینه، انعکاسش را پس نمی‌داد. نه صورت، نه چشم‌ها، نه حتی سایه‌ای از او.

در عوض، چیزی دیگر در دل آن تکه شیشه سوسو می‌زد…یک سایه، مبهم و لرزان، ایستاده در جایی تاریک‌تر از این اتاق.

دانیال زمزمه کرد:

«من نیستم… این من نیستم…»

هانا با شنیدن صدای گرفته‌ی دانیال به سمتش برگشت،نزدیکش رفت به آرامی کنارش مشست و گفت:

«می‌دونم عزیزم… خیلی چیزا عوض شده. تو هم عوض شدی…»

اما دانیال سرش را چرخاند. چشم‌هایش هنوز به تکه آینه بود. صدایش لرزید:

«نه، هانا… نگاه کن. این من نیستم. اصلاً انعکاسی نیست. این آینه یه چیز دیگه نشون می‌ده… یه خونه‌ی دیگه… یه جای دیگه…»

هانا لحظه‌ای مکث کرد.کامران آرام نزدیک شد و کنارشان ایستاد.

هر سه، بی‌صدا، به تکه‌ی شیشه‌ی شکسته خیره ماندند،در دل آینه، چیزی بود.

نه بازتاب، نه تصویر آن‌ها،بلکه سایه‌ای در گوشه‌ای تاریک و پنهان شده.

لرزشی خفیف در اندامش موج می‌زد؛ نه آن‌قدر که حرکت کند، فقط به‌قدر گواه زنده‌بودن.

کامران چیزی نگفت، اما نگاهش دقیق‌تر شد.

آن سایه، با اینکه هیچ صورت و چشمی نداشت، ترسیده به نظر می‌رسید.

انگار خودش هم می‌دانست،دیگر حتی نمی‌شود،پشت سایه‌ها پنهان ماند…