بخش پنجم”زخمهایکهنه”
هانا روی مبل پاره توی خونه متروکه نشسته بود، نور ضعیف چراغهای خیابان اطرافش را روشن میکرد، اما درون دلش تاریکی عمیقتری حکمفرما بود.
نفسش به سختی بالا میآمد، انگار قلبش زیر فشار کوهی از درد و خشم داشت له میشد،انگشتانش را به هم قفل کرد و با صدایی لرزان، اما پر از بغض گفت:
«تو… قاتلی پدرتهم قاتلاست… چطور باید به تو اعتماد کنم؟ چطور میتونم کنار کسی باشم که پدرش خون مادرمو ریخته؟»
دانیال نفس عمیقی کشید و کمی به جلو خم شد، چشمانش را به چشمان هانا دوخت و با آرامش گفت:
«میفهمم که این حرفها چقدر برات سنگینه، هانا منم سالها بود که نمیخواستم این حقیقت رو قبول کنم. ولی باید بدونی که این داستان خیلی پیچیدهتر از چیزی هست که به نظر میرسه.»
هانا سرش را تکان داد، منتظر ادامه بود. دانیال نفس عمیقتری کشید و شروع کرد:
«پدر من، آرمین، هیچ وقت عشق واقعی به مادرم نداشت. خانوادهمون اونقدر کنترلگر و سرکوبگر بود که هیچوقت اجازه انتخاب بهش ندادند. وقتی مجبورش کردند با مادرم ازدواج کند، هیچکس به قلب اون فکر نکرد.»
بغض هانا بیصدا شکست و اشک از گوشه چشمش جاری شدو گفت: «عشق اجباری٫بچهتنها٫فشار روانی»
دانیال با بغضادامه داد:
«زندگی ما پر از ترس و وحشت بود. هر روز مادرم از دست پدرم کتک میخورد و من کوچیک بودم و ناتوان. یه روز، وقتی از بازی برگشتم، خونه تاریک و ساکت بود. در اتاق باز بود و من… من اونجا رو دیدم.»
هانا نفسش گرفت و پرسید:
«چی دیدی؟»
«آرمین….. با چاقوی خونآلودی بالای سر مادرم بود. مادرم نفس نمیکشید، اما هنوز بدنشسرد نشده بود. من نمیدونستم چی کار کنم، فقط خشکم زده بودم. نمیتونستم کمک کنم، فقط نگاه میکردم.»
هانا اشکهایش مانع دیدن دانیال میشد و با صدای گرفته ای ازش پرسید
«تو چهطور تونستی این همه سال با این درد زندگی کنی؟»
دانیال لبخند تلخی زد
«با درد زندگی کردم، اما این راز من بود. این حقیقت من بود که همیشه درونم زخم میزد. اما حالا، این دفترچه رو دارم. دفترچهای که پر از رمز و رازهای پدرمه. شاید تنها راه برای پیدا کردن حقیقت همین باشه.»
دانیال دفترچه قدیمی را باز کرد و ورق زد، صفحههایی پر از نوشتههای نامفهوم و نقشههایی که معلوم بود به سختی کشیده شدهاند. هانا دفترچه را گرفت و نگاهی عمیق به دانیال انداخت، قلبش پر از امید و ترس بود:
«پس با هم تا ته این راه میریم. نمیتونم بیشتر از این منتظر بمونم. باید بفهمیم چرا این همه بلا سرمون اومده و کی واقعاً پشت همه این اتفاقاته.»
دانیال دست هانا را محکم گرفت و گفت:
«تو تنها نیستیهانا،من کنارتم. نه فقط برای این که گذشته رو بفهمیم، بلکه برای اینکه آیندهمون رو بسازیم.»
هانا برای اولین بار بعد از مدتها، حس کرد که کسی هست که میتونه این درد رو باهاش تقسیم کنه، حس کرد که شاید زندگی هنوز هم راهی برای شروع دوباره داشته باشه.