بخشبیستوچهارم”E-17”
راه افتادند…
درختها با شاخههای لخت، مثل تماشاگرانی خاموش در دو سوی مسیر ایستاده بودند.
نور چراغقوه، از میان مه عبور میکرد، اما هیچکافی نبود.
دانیال فضای آرام رو شکست و پرسید:
«واقعا میتونه هنوز کار کنه؟ بعد اینهمه سال؟»
کامران بدون مکث جواب داد:
«مدل M-91 برای دوام در شرایط بحرانی طراحی شده بود. تا زمانی که دستگیرهاش بچرخه، خاموش نمیشه»
دانیال -
«خب… اگه هنوز روشنه، یعنی برای ارتباط با یه پایگاه دیگه بوده؟یا یه پناهگاه دیگه؟»
کامران –
«اگه فرکانسش فعال مونده، یعنی جایی اونطرف خط هنوز زندهست.»
مه غلیظتر شده بود و میان شاخههای درهمتنیده، نور ضعیف چراغقوه گم میشد و دوباره پدیدار میگشت.
هرچه جلوتر میرفتند، بوهای خاک نمخورده، فلز زنگزده و رطوبت سنگینتر میشد.
انگار هوا خودش را عقب میکشید، انگار جنگل میفهمید آنها کجا میروند.
پشت بوتههای بلند و تنههای شکسته، چیزی پیدا بود دری فلزی، نیمی دفنشده زیر خزهها و خاک، با رنگی پریده که هنوز رگههایی از قرمز نظامی در آن دیده میشد.
کامران جلو رفت، با دست، خزهها را کنار زد.
پلاک زنگزدهای روی در نصب بود: «پناهگاه اضطراری -پایگاهE-17»
کامران خم شد. دستکش را درآورد و کف دستش را آرام روی فلز سرد کشید.
لایهای از خزه جدا شد و دستگیره زنگ زده ای زیرش آشکار شد.
دستگیرهی چرخشی داشت، اما تکان نمیخورد.
کامران با اخم گفت:
«قفل شده…»
دانیال قدمی جلو گذاشت.
چشم از در برنداشت، انگار چیزی را از پشت آن حس میکرد.
بعد، آرام و مطمئن گفت:
«میتونم بازش کنم.»
هانا با تردید نگاهش کرد، اما چیزی نگفت.
کامران فقط سر چرخاند، لحظهای به او خیره ماند، بعد عقب رفت و جا باز کرد.
هیچکس نمیپرسید «چطور؟»
دانیال بدون حرف، دستی در جیب کتش برد.
چاقوی کوچکی بیرون کشید کوچیک، ساده، و بارها استفادهشده.
هانا چیزی نگفت، فقط نفسش را در سینه حبس کرد.
دانیال نوک چاقو را در قفل زنگزده فرو کرد.
صدا نداد، جیغ نکشید، فقط صدای خفیف فلز روی فلز در فضا پیچید.
چند ثانیه گذشت…
و بعد، صدای آرامی آمدمثل نفس کشیدن دری که سالها خوابیده باشد.
«تق»
دانیال زمزمه کرد:
«باز شد…»