زخم خاموش

زخم‌ها، عشق‌ها و تاوان‌هایی که در سکوت جان می‌گیرند.❤️‍🩹🕊️ داستانی که دل را به لرزه درمی‌آورد.

راه افتادند…

درخت‌ها با شاخه‌های لخت، مثل تماشاگرانی خاموش در دو سوی مسیر ایستاده بودند.

نور چراغ‌قوه، از میان مه عبور می‌کرد، اما هیچ‌کافی نبود.

دانیال فضای آرام رو شکست و پرسید:

«واقعا می‌تونه هنوز کار کنه؟ بعد این‌همه سال؟»

کامران بدون مکث جواب داد:

«مدل M-91 برای دوام در شرایط بحرانی طراحی شده بود. تا زمانی که دستگیره‌اش بچرخه، خاموش نمیشه»

دانیال -

«خب… اگه هنوز روشنه، یعنی برای ارتباط با یه پایگاه دیگه بوده؟یا یه پناهگاه دیگه؟»

کامران

«اگه فرکانسش فعال مونده، یعنی جایی اون‌طرف خط هنوز زنده‌ست.»

مه غلیظ‌تر شده بود و میان شاخه‌های درهم‌تنیده، نور ضعیف چراغ‌قوه گم می‌شد و دوباره پدیدار می‌گشت.

هرچه جلوتر می‌رفتند، بوهای خاک نم‌خورده، فلز زنگ‌زده و رطوبت سنگین‌تر می‌شد.

انگار هوا خودش را عقب می‌کشید، انگار جنگل می‌فهمید آن‌ها کجا می‌روند.

پشت بوته‌های بلند و تنه‌های شکسته، چیزی پیدا بود دری فلزی، نیمی دفن‌شده زیر خزه‌ها و خاک، با رنگی پریده که هنوز رگه‌هایی از قرمز نظامی در آن دیده می‌شد.

کامران جلو رفت، با دست، خزه‌ها را کنار زد.

پلاک زنگ‌زده‌ای روی در نصب بود: «پناهگاه اضطراری -پایگاهE-17»

کامران خم شد. دستکش را درآورد و کف دستش را آرام روی فلز سرد کشید.

لایه‌ای از خزه جدا شد و دستگیره زنگ زده ای زیرش آشکار شد.

دستگیره‌ی چرخشی داشت، اما تکان نمی‌خورد.

کامران با اخم گفت:

«قفل شده…»

دانیال قدمی جلو گذاشت.

چشم از در برنداشت، انگار چیزی را از پشت آن حس می‌کرد.

بعد، آرام و مطمئن گفت:

«می‌تونم بازش کنم.»

هانا با تردید نگاهش کرد، اما چیزی نگفت.

کامران فقط سر چرخاند، لحظه‌ای به او خیره ماند، بعد عقب رفت و جا باز کرد.

هیچ‌کس نمی‌پرسید «چطور؟»

دانیال بدون حرف، دستی در جیب کتش برد.

چاقوی کوچکی بیرون کشید کوچیک، ساده، و بارها استفاده‌شده.

هانا چیزی نگفت، فقط نفسش را در سینه حبس کرد.

دانیال نوک چاقو را در قفل زنگ‌زده فرو کرد.

صدا نداد، جیغ نکشید، فقط صدای خفیف فلز روی فلز در فضا پیچید.

چند ثانیه گذشت…

و بعد، صدای آرامی آمدمثل نفس کشیدن دری که سال‌ها خوابیده باشد.

«تق»

دانیال زمزمه کرد:

«باز شد…»

برای لحظه‌ای، هیچ‌کس تکان نخورد.

همه چیز میان نور کم‌رنگ و تکه‌های شکسته، معلق مانده بود.

تصویر ماری در آینه، کامل نبود. فقط نیم‌رخ، گم‌شده در مه، اما کافی بود تا او را بشناسند.

کامران یک قدم جلو آمد. نه از روی اطمینان، بلکه مثل کسی که هنوز باور نکرده باشد.

زیر لب گفت:

«تو… این سال‌ها…»

اما آینه چیزی نگفت. فقط تصویر نیم‌رخِ زنی که نگاهش به جایی فراتر از آن‌ها بود.

درست وقتی که سکوت اتاق همه را در خود فرو برده بود،

صدای خفیفی از درون آینه برخاست—یک خش‌خش.

مثل رادیویی قدیمی که روی موجی مرده تنظیم شده باشد.

تصویر ماری هنوز همان‌جا بود، اما حالا، پشت سرش، چیزی چشمک می‌زد.

نور سبزی ضعیف، روی دستگاهی فلزی.

کامران خم شد، چشم‌هایش را تنگ کرد.

با صدایی که بیشتر شبیه نفس بود گفت:

«اون… یه رادیوی نظامیه. از اینا فقط تو پناهگاه‌های قدیمی استفاده می‌کردن. مدل M-91. فقط با برق دستی روشن می‌موند.»

دانیال گفت:

«یعنی اونجاست؟ اونجا پنهانش کردن؟»

کامران آهسته سر تکان داد.

نگاهش هنوز روی نور سبز ثابت مانده بود.

«اگه اون رادیو روشنه، یعنی یه نفر هنوز اونجاست… و منتظره.»

دانیال نگاهی به هانا انداخت. هیچ‌کدام چیزی نگفتند، اما نگاهشان پر از اضطراب و تصمیم بود.

هانا آهسته گفت:

«پناهگاه… یعنی جایی هست که اون هنوز توشه؟»

کامران به‌آرامی عقب رفت و از جیب کتش، نقشه‌ای قدیمی بیرون کشید. تا خورده و پوسیده، اما هنوز خوانا.

انگشتش را روی نقشه کشید و بعد ایستاد:

«اگه حدس‌م درست باشه… فقط یه پناهگاه تو شعاع این جنگل هست که M-91 توش نصب شده بود. همون پناهگاه متروکه‌ی شمالی.»

دانیال گفت:

«اونجا امنه؟»

کامران لبخند تلخی زد:

«هیچ‌جای این قصه امن نیست… اما ما انتخابی نداریم.»

هوای اتاق سنگین بود، مثل باری نامرئی که روی دیوارها چکه می‌کرد.

همه حس می‌کردند،چیزی بیدار شده.

یا شاید، هیچ‌وقت خواب نبوده.

حرکت کرد… نه با میل خودش، بلکه انگار چیزی از پشت هُلش می‌داد.

نیرویی بی‌نام، از دل تاریکی، او را بیرون می‌کشید.

نه مثل کسی که می‌خواهد دیده شود،

مثل کسی که دیگر راهی برای پنهان ماندن ندارد.

از دل آن تاریکی آرام، چیزی شبیه صورت بیرون زد نه‌واضح، نه‌کامل، اما کافی برای آنکه قلب کامران لحظه‌ای از تپش بیفتد.

چشم‌ها… اول چشم‌ها نمایان شدند.

چشم‌هایی که یک عمر خاطره را در خود نگه داشته بودند.

چشم‌هایی که هانا بارها در آلبوم‌های قدیمی دیده بود.

چشم‌هایی که کامران یک عمر، تصویرشان را در کابوس‌هایش دنبال کرده بود.

و حالا، آن‌ها اینجا بودند نه در خیال، نه در گذشته

بلکه در تکه‌ای از آینه، زنده، نگاه می‌کردند.

دانیال آرام گفت:

«این… این چهره رو می‌شناسم…»

اما هانا لازم نبود چیزی بشنود.

قدمی عقب رفت،انگار قلبش، برای لحظه‌ای فراموش کرده باشد که چگونه باید تپید.

کامران، سر جایش خشک شده بود،حتی پلک نمی‌زد.

تنها یک اسم، مثل زخمِ کهنه، آرام در ذهنش تکرار می‌شد:

ماری…