بخشدهم”خاموشی،وحشت”
هانا و دانیال، دست در دست، در دل جنگل تاریک و مهآلود قدم میزدند. هر قدم، صدای خش خش برگهای خشک زیر پایشان را بلندتر میکرد، اما چیزی فراتر از صدای طبیعت در اطرافشان پیچید.
زوزهی دوردست گرگی وحشی، صدای خشخش مار زنگی میان بوتهها و پژواک نامعلومی از موجوداتی نامرئی که در سایهها پنهان شده بودند، سکوت جنگل را به غوغایی از وحشت تبدیل کرده بود.
هر دو خسته، زخمی و پر از نگرانی، اما همچنان مصمم به ادامهی راه بودند.
ناگهان، گوشی هانا بیصدا خاموش شد و صفحهاش تاریک ماند،همه نور و اتصال قطع شد.
چشمهای هانا به صفحه تاریک دوخته شد، قلبش تند تند میزد.
«نه، چرا حالا؟» صدایش پر از نگرانی و ناامیدی بود.
دانیال گوشی را از دستش گرفت و سعی کرد دوباره روشنش کند، اما هیچ اتفاقی نیفتاد.
«گوشی قطع شده، ما راهنمامون رو از دست دادیم» دانیال نفس عمیقی کشید و نگاهش پر از اضطراب شد.
هانا سعی کرد دوباره قدم بردارد، اما ناگهان درد شدیدی از پایش به قلبش رسید.
زانوهایش لرزید و به سختی توانست خودش را نگه دارد.
چشمهایش پر از ترس و درد شد و نفسش به شماره افتاد.
قبل از اینکه تعادلش را از دست بدهد، به آرامی به زمین افتاد.
«دانیال… کمک…» صدایش ضعیف و لرزان بود.
هانا توی آغوش دانیال بیحرکت بود، نفسهایش کمعمق و نامنظمبود.چهرهاش رنگ باخته بود. سرمای جنگل، همراه با خونریزی، داشت کمکم بدنش رو از درون خالی میکرد.
دانیال با صدایی پر از نگرانی زمزمه کرد:
«نه… نه… هانا، بیدار بمون…»
نور چراغقوه رو به سختی روی زخم نگه داشت. پارچهای که دور پای هانا بسته بود حالا کاملاً خیس شده بود. خون همچنان نشست میکرد.
چشمان هانا نیمهباز بودن، صدای ضعیفی ازش بیرون اومد:
«دانیال… اگه من… اگه من نتونستم… تو ادامه بده… نذار اون… تمومش کن…»
دانیال با بغض فریاد زد:
«این حرفو نزن… هنوز نرسیدیم. تو قول دادی. ما با هم بودیم تا تهش، یادت نیست؟»
دستهایش را به آرامی روی صورت هانا کشید، انگار با گرمای وجودش میخواستشعلهی خاموششدهای را روشن نگه دارد.
هانا بیجان در آغوش دانیال افتاده بود، نفسهایش بند آمده بود و رنگ از رخسارش پریده بود. دانیال سرش را روی شانهاش گذاشت، اشکهای گرم از چشمهایش سرازیر شد و با صدایی شکستخورده گفت:
«نه… تو نباید اینطور باشی، هانا… من اینجا هستم، نذار از دستت بدم.»
ناگهان صدای شکستن شاخهای در نزدیکیشان پیچید. صدایی سرد و تهدیدآمیز، آرام در تاریکی پیچید:
«اینجنگلبیرحمه،هر قدمممکنهآخرینقدمباشه»