نفس‌دانیال‌ آرام گرفت، اما ترس هنوز توی چشمانش موج می‌زد. مرد از دل بوته‌ها بیرون آمد و با صدایی محکم اما نگرانی‌آمیز گفت:

«این‌جا خیلی خطرناکه… مگه تابلو ورود ممنوع رو ندیدین؟»

دانیال نگاهش را به مرد دوخت، لب‌هایش کمی لرزید و گفت:

«می‌دونم… اما ما چاره‌ای نداریم‌برای ساختن آینده‌اینجاییم… نمی‌تونیم دست بکشیم.»

مرد نگاهی به هانا کرد که هنوز بی‌هوش در آغوش دانیال بود و با لحنی نرم‌تری‌گفت:

«ببین، این جنگل جای آدمای بی‌تجربه نیست. اگه کاری از دستم بر بیاد، کمکتون می‌کنم.»

دانیال دستش را محکم‌تر دور هانا حلقه زد و با چشمانی پر از امید و نگرانی پاسخ داد:

«ممنونم… هر کمکی باشه، الان بهش نیاز داریم.»

مرد سر تکان داد و گفت «دنبالم بیا.»

با قدم‌های آرام آنها را به سمت کلبه‌ای کوچک و مخفی در دل جنگل هدایت کرد.

وارد کلبه شدند دانیال هانا را به آرامی روی تخت چوبی دراز کشاند. چشم‌های هانا هنوز بسته بود و نفس‌هایش آرام و پیوسته به گوش می‌رسید. مرد با دقت و حوصله ترکیبی از گیاهان‌دار‌ویی (سان‌بلید،نایت‌ویله)که برای‌تسکین درد‌ و ترمیم روی زخم پای هانا گذاشت و سپس روی آن برگ بزرگی را قرار داد تا پانسمانی طبیعی بسازد. صدای مرد دلگرم‌کننده بود:

«این داروها قوی هستن، زود بهبود پیدا می‌کنی، فقط باید کمی صبور باشی.»

دانیال نگران بالای سر هانا ایستاده بود و دست‌هایش را مشت کرده بود.چند دقیقه گذشت و مرد به آرامی برگ را از روی زخم برداشت. دانیال نفسش را در سینه حبس کرد و به زخم نگاه کرد.

باورنکردنی بود؛ زخم به طور کامل بهبود یافته و اثری از خون یا جراحت نبود. دانیال با چشمانی گشاد و لب‌های لرزان گفت:

«این غیرممکنه… چطور اینقدر سریع بهبود پیدا کرد؟!»

مرد لبخندی زد و گفت:

«طبیعت می‌تونه معجزه کنه، فقط باید اجازه بدین خودش کارش رو انجام بده.»

دانیال نفسی راحت کشید،دستش را‌ دور‌ هانا‌حلقه‌کرد حالا قلبش پر از آرامش‌وامید شده‌بود.

هانا گوشی اش را به شارژ زده‌بود بعد‌از‌ خوردن دمنوشی‌آرامبخش کلی از نگهبان تشکر کردند.با قدمی که‌از کلبه بیرون‌گذاشتند نسیم خنکی از دل جنگل عبور کرد، گویی طبیعت هم به آینده‌ی روشن آنها امید بسته بود. این آغاز مسیری بود پر از چالش، اما با هم، امید را خواهند یافت.