هانا و دانیال با پاهای لرزان کنار هم ایستاده بودند. انتظار دیدن یک خانه یا کلبه‌ای قدیمی داشتند، اما آنجا فقط خاک و برگ‌های خشک بود که زیر پایشان خش‌خش می‌کرد. ناامیدی به آرامی در دلشان چنگ می‌انداخت.

دانیال نفس عمیقی کشید و گفت: «شاید همه چیز همینجا تموم شده… شاید هیچ چیزی پیدا نکنیم.»

هانا سرش را پایین انداخت و با صدایی بغض‌آلود پاسخ داد: «اما ما این‌همه راه اومدیم، نباید اینجا تسلیم بشیم.»

همین‌طور که حرف می‌زدند، ناگهان صدایی فلزی و کشیده از زیر پای هانا بلند شد؛ صدایی که مثل خراشیدن فلز روی فلز بود و قلبشان را فشرد.

هانا ترسیده عقب رفت، دستانش را به سوی دانیال دراز کرد: «دانیال… شنیدی؟»

دانیال قدم جلو گذاشت و به آرامی زمین را کنار زدند. زیر خاک، تکه‌های سنگی بزرگ و سرد پدیدار شدند که به شکلی عجیب و منظم کنار هم چیده شده بودند؛ یک پازل آهنی بزرگ و مرموز.

«این… چی می‌تونه باشه؟» هانا صدایش به لرزه افتاد.

دانیال دفترچه‌ی آرمین را از کیفش بیرون آورد و صفحه اول را باز کرد؛ روی آن نقاشی ساده اما پرمعنایی بود؛ نماد «عشق» که در واقع همان شکلی بود که تکه‌های سنگ باید کنار هم قرار می‌گرفتند.

«باید این‌ها رو درست کنار هم بذاریم…» دانیال گفت و شروع کرد به حرکت دادن سنگ‌ها.

هانا نفس عمیق کشید و همراهمش شد، اما هر لحظه ترس بیشتری بر وجودشان چیره می‌شد؛ ترس از تاریکی، از ناپیدا بودن آینده، از اینکه مبادا راه را اشتباه بروند.

وقتی آخرین تکه پازل در جای خود قرار گرفت، صدای جیر جیر آرامی به گوش رسید و دریچه‌ای آهنی به آرامی باز شد، راهی به زیر زمین تاریک و مرموز.

دانیال مشعل کوچکی از کیفش بیرون آورد و شعله آن لرزید، اما تنها نوری بود که می‌توانست مسیرشان را روشن کند.

هانا دستش را در دست دانیال فشار داد و با صدایی لرزان گفت: «باید بریم… هر چیزی که انتظارمون رو بکشه.»

با گام‌هایی لرزان وارد تونل شدند؛ تاریکی فشرده اطرافشان را در بر گرفت و صدای نفس‌هایشان در سکوت مطلق پیچید. دنیایی از رازها و ترس‌ها در انتهای این مسیر منتظرشان بود.