بخش پانزدهم”انتظار”
آرمین سکوت کرد. صدایی از گلویش بیرون آمد، مثل کسی که مدتها حرف نزده باشد:
«نمیدونم… نمیدونم کی بود… هیچوقت چهرهشو ندیدم. همیشه… گونی روی سرم بود. از همون روز…»
هانا و دانیال به هم نگاهی انداختند. مثل اینکه دوباره برگشتند سر نقطهی شروع. یک مرد ناشناس، یک زندان، یک رازِ پنهان.
آرمین آرام ادامه داد:
«اون فقط… فقط غذا میآورد… حرف نمیزد… فقط… منو نگه میداشت. انگار که… که میخواست اینجا بمیرم.»
لحظهای سکوت سنگینی فضا را گرفت. همه چیز دورشان سنگین شده بود. فقط صدای تیکتاک ساعت، نفسهای لرزان، و حقیقتی که هنوز زیر خاک مانده بود.
اما حالا، یک چیز روشن شده بود؛ آنها تنها نبودند.
کسی در سایهها هنوز بازی را ادامه میداد…
دانیال پس از شنیدن حرفهای آرمین، با دستانی مشتشده ایستاد. در چهرهاش چیزی بین خشم، ترس و تصمیم میدرخشید با صدایی آرام گفت:
«اگه اون مرد هنوز میاد اینجا… یعنی هنوز مارو نمیشناسهیعنیشاید بتونیم ازش سر دربیاریم.»
هانا سرش را به نشانهی تأیید تکان داد. آهسته گفت:
«باید قایم شیم… جایی که بتونیم همهچی رو ببینیم… باید بفهمیم اون کیه. این فقط شروعشه.»
هانا به اطراف اتاق نگاه کرد، نور چراغ کمسو گوشهای از دیوار را روشن میکرد؛ پشت کمد چوبی کهنه، فضایی باریک اما مناسب برای پنهان شدن بود. سریع وسایل را کنار زدند و تصمیم گرفتند همانجا پنهان شوند.
دانیال در حالی که آرمین را کمک میکرد تا همان طور که پخش زمین گونی به سر بود برگردد،زیر لب زمزمه کرد:
«ما اینبار فقط دنبال جواب نیستیم… میخوایم حقیقتو از توی سایهها بیرون بکشیم.»
سکوت اتاق، مثل پردهای ضخیم، همه چیز را پوشاند.
منتظر ماندند…