بخش شانزده”شکسن سکوت”
کامران با دستانی پر از کنسروهایلوبیا وارد اتاق شد. نگاهش خسته و مصمم بود، انگار سالهاست وضیفهاش پنهان کردن حقیقت است. کنسروها را آرام روی میز گذاشت و بیتوجه به سکوت فضا، به سمت جایی رفت که آرمین را پنهان کرده بودند.
هانا و دانیال، پشت کمد تنگ و تاریکی، نفسهایشان رادر سینه حبس کرده بودن. دانیال دستهای هانا را محکم گرفته بود.قلبش با شتاب میکوبید،گوییهر ضربانش فریادی خاموش از درون بود. امید و ترس با هم در رگهایش میدویدند.
ناگهان صدای لرزش پیامی از پشت کمد بلند شد. کامران ایستاد. گوشهایش تیز شد، نگاهش به سمت صدا برگشت. قدمهای سنگینش آرام به سمت کمد رفت.
«کی اونجاست؟» صدایش پر از تهدید و خشم بود.
دانیال و هانا بیحرکت بودند، اما ناگهان کامران به پشت کمد نگاه کرد، چشمانش گشاد شد و هراس در نگاهش موج زد. دیدن آنها آنجا، مثل ضربهای ناگهانی به قلبش بود، و برای لحظهای از ترس خشک شد.
کامران با صدایی که میلرزید گفت:
«شما… شما اینجا چهکار میکنید؟!»
دانیال سرش را بالا آورد، نگاهش پر از عصبانیت و صداقت بود و پاسخ داد:
«اینجا جایی برای پنهان شدن نیست. ما اینجا هستیم تا حقیقت رو پیدا کنیم… و تو باید جواب بدهی. این خونه جایی هست که تمام دروغهایی که گفتین کشف میشود...»
هانا با صدایی لرزان اما محکم ادامه داد:
«تو سالها آرمین رو از ما پنهان کردی… اما ما اینجا ایم، و دیگر نمیگذاریم این سکوت ادامهدار شود.»
هوا سنگینتر شده بود و سکوت، مثل خنجری، آرام در دل اتاق فرو میرفت. کامران نفس عمیقی کشید و چشمهایش را بست، گویی میخواست بار سنگین سالها پنهانکاری را از دوشش بردارد. نگاه دانیال و هانا پر از سوال و انتظار بود، اما هیچکدام نمیدانستند که همین لحظه، آغازی بر فاش شدن رازهایی است که سالها در تاریکی مدفون مانده بودند،رازهایی که شاید بهتر بود هرگز کشف نمیشدند…