بخش نوزده”بازگشت”
شب، مثل پتویی خیس روی جنگل افتاده بود. نور نبود. فقط صدای باد و خشخش برگهای نمکشیده.
سهتایی از دهانهی تونل بیرون آمدند. نفسهایشان در هوای خنک بخار میشد.
هانا به اطراف نگاهی انداخت و زمزمه کرد:
«روشنایی روز جلو اون گرگه رو نگرفت… حالا که شبه، باید منتظر چی باشیم؟»
دانیال چراغقوهاش را بالا آورد، اما باتریاش ضعیف شده بود. نورش فقط چند قدم جلوتر را روشن میکرد.
کامران بدون هیچ حرفی از کنارشان رد شد و قدم در تاریکی میان درختان انبوه گذاشت.
قدمهایش نرم و بیصدا میان خزهها و برگهای خیس میلغزید، انگار راه را از قبل بلد باشد.
شاخهای خشک را با دستی آرام کنار زد. لحظهای بعد، بوتههای خیس و خاکگرفته کنار رفتند و چیزی آرام از دل سایهها پدیدار شد.
یک ماشین قدیمی، پوشیده از گردوخاک، انگار سالها آنجا جا مانده بود؛ خاموش، ولی هنوز زنده.
صدای خشک باز شدن در پیچید. بعد، صدای کامران، از دل تاریکی برگشت؛ جدی، خسته، با رگهای از طعنهی آشنا:
«دعوتنامه میخواین، یا پشیمون شدین؟»
دانیال جلو رفت، درِ ماشین را برای هانا باز کرد.
هانا لحظهای ایستاد. نگاهش افتاد به چشمان دانیال؛ نوری کمجان میان دو چشم خسته. هیچکدام چیزی نگفتند، اما نگاهشان پر از کلمه بود.
دانیال بهآرامی دستش را بالا آورد. نوک انگشتانش، بیصدا، پشت دست هانا را لمس میکرد.
زیر لب، طوری که فقط او بشنود، گفت:
«خستگی تو چشماته… ولی هنوزم روشنی میدن.»
هانا، بدون آنکه حرفی بزند، لبخند تلخی زد. لبخندی که بیشتر شبیه یک یادآوری بود؛ یادآوری چیزهایی که میتوانستند باشند… اما نبودند.
سپس سوار شد و در را آرام بست.
خودش هم نمیدانست چرا، اما انگار این راه برگشت، شبیه رفتن به چیزی ناآشنا بود.
کامران پشت فرمان نشست و دانیال کنارش. سکوت مثل سایهای میان هر سه نفر جا خوش کرده بود…
هانا به پنجرهی بخارگرفته زل زده بود، اما چیزی نمیدید.نه بیرون را، نه درون خودش را.
کامران پشت فرمان بود، ساکتتر از همیشه. دانیال کنارش نشسته بود، دستها در هم گره خورده، چشمها دوخته به چیزی نامعلوم.
هیچکس چیزی نمیگفت.در دل این سکوت، فقط یک چیز هنوز روشن مانده بود «آینه» …