بخش سوم”حقیقتپنهان”
باد سرد شب در میان شاخههای خشکیدهی درختان زوزه میکشید؛جادهای باریک، دو طرفش پر از درختهای بلند، مثل تونلیتاریک که انتهایش را هیچ نوری روشن نمیکرد.
هانا ایستاده بود، روبهروی همان جادهای که سالها پیش خبر مرگ مادرش را از آن شنیده بودنفسش بخار میشد. قلبش آرام نمیگرفت.انگار روح مادرش هنوز آنجا پرسه میزد…
همان آدرسی که در نامه نوشته شده بود قدمزنان جلورفت چند متر جلوتر، دقیقا کنار شکافی در گاردریل جاده، به آرامی نشست.
درست همانجایی که ماشینشان با یه ماشین دیگر برخورد که و از گاردریل خارج شد وچپ کرد.هیچ علامتی از تصادف نمانده بود، اما خاک این مکان هنوز بوی اتفاق میداد.
چشمانش اطراف را کاویدند و ناگهان، چیزی توجهش را جلب کرد.لای علفهای خشک، یک تکه کاغذ لوله شده با نخی سیاه بسته شده بود،دستش را دراز کرد تابرشدارد.
تای کاغذ را باز کرد متنیباخودکار آبی کمرنگ،همراه کلماتی که قلبش را به درد میآورد
«ماری عزیزم،
شاید فکر کنی دیوونهام… شاید هم واقعا هستم.
ولی من اون تصادف را چیدم.
آره، نقشهی من بود.
چون نمیتونستم ببینم دوباره با کامران زندگی کنی.
نمیتونستم ازت جدا بشم تصمیم گرفتم کامران بمیره تا پیشم برگردی منتظرت هستم
دوستدار همیشگیت، آرمین»
انگشتان هانا شروع به لرزیدن کرد نه فقط از شوک، بلکه از فروپاشی تصوری که سالها از مادرش، از پدرش، از حقیقت مرگ ساخته بود.
مادرش قربانی تصادف نبود،مادرش قربانی عشقی بیمارگونه شده بود.
کسی که عاشقش بود، عمداً نقشهی مرگ پدرش را کشیده بود،اما اشتباه از آب درآمده بود… و ماری، مادر هانا، قربانی آن اشتباه شده بود.
هانا نمیتوانست نفس بکشد صدا در گلویش خشک شده بود برگشت و به جاده نگاه کرد،دیگر آن جاده فقط محل مرگ مادرش نبود.جادهای بود که به گذشتهای تاریک باز میگشت…
سؤالها در ذهنش میچرخیدند:
آرمین کیست؟
چرا به جای فرار، حالا دوباره برگشته؟
با ذهنی پر از ترس و التهاب، هانا برگشت و سوار ماشینش شد اما چیزی روی شیشه جلو چشمش را گرفت.
نامهای دیگراز…-D