بخش چهارم”-D”
هانا دستهایش را مشت کرد و روی فرمان ماشین فشار داد. چشمهایش از نگاه کردن به جاده خسته شده بود، اما نمیتوانست نگاهش را از نامهای که روی شیشهی جلوی ماشین چسبانده شده بود، بردارد.
چرا این نامه آنجا بود؟
چه کسی این پیام را برایش گذاشته بود؟
و چرا امضای نامه فقط یک حرف بود: D؟
دستش لرزید و آهسته کاغذ را برداشت،درچشمهایش کنجکاوی و ترس باهم بهنامه دوخته شده بود…
و لحظهای که شروع به خواندن کرد، سرنوشتش برای همیشه تغییر کرد:
هانا،
تو دختر شجاعی هستی درست مثل مادرت…
من دانیالم، همانی که قاتل سریالی خطابش میکنی.
میدانم سوالهای زیادی در ذهنت داری،
اما پاسخ همه آنها را در همان خانه متروکهای خواهی یافت که اولین قتلم رو انجام دادم.
منتظرت هستم. «-D»
چند لحظه نفسش را حبس کرد و به اطراف نگاه کرد.
«چطور ممکن است قاتل سریالی خودش را اینطور معرفی کند؟»
«حالا میفهمم-Dیعنی چه…دانیال»
اما دیگر فرصتی برای تردید نداشت باید میرفت، حتی اگر حقیقت تلخ و ترسناک بود.
هانا آرام قدم به قدم وارد خانه شد،نور گوشیاش تنها چراغی بود که در تاریکی سرد و پوسیده خانه میدرخشید.
دیوارهای ترکخورده، پنجرههای شکسته و بوی نم، فضایی وهمآلود ساخته بود.
ناگهان صدای خشخش برگها پشت سرش پیچید برگشت، اما کسی نبود.
دستش را لرزان روی دیوار گذاشت و رفت جلوتر، تا اینکه ناگهان دست قویای روی دهانش نشست. صدایی آرام و سرد گفت:
«ساکت باش… کشتن برایم کار سختی نیست.»
هانا برگشت و در چشمان پسری جوان و پر از درد و خشم نگاه کرد.
«من دانیالم،پسر آرمین»
هانا با بغض گفت«پدر تو مادر منو کشته»
دانیال آرام دستهایش را دور هانا حلقه کرد و گفت:
«ببخش منو… مننمیخواستم اینطوری باشه.اما ما یک گذشته مشترک داریم،وقتشه حقیقت را بفهمی.»
هانا در آغوش کسی بود که باید دشمنش میدانست،اما دلش پر از سردرگمی و کشمکش بود.
او نمیدانست این قصه به کجا خواهد رسید،ولی مطمئن بود که از این به بعد هیچ چیز مثل قبل نخواهد بود.