بخش ششم’’در جستوجوی روح گمشده’’
هانا و دانیال کنار جادهای که مه غلیظ آن را پوشانده بود، ایستاده بودند. هوای سرد پاییزی به استخوان هایشان نفوذ میکرد، اما هیچکدام جرات نداشتند از حرکت بایستند.
هانا با نگاه به دوردست گفت:
«آرمین اینجا بود، اما حالا مثل یه سایه گم شده. انگار زمین آنراخورده…»
دانیال دستش را در جیبش فرو برد، لبخند تلخی زد و گفت:«روحهایی که نمیتونن آرامش پیدا کنن، همیشه اینطوری ناپدید میشن. ما باید پیداش کنیم، حتی اگه به قیمت جانمون باشه.»
هانا به آرامی سرش را تکان داد و ادامه داد:
«هر سرنخی که داریم دنبال میکنیم، این مسیر رو روشنتر میکنه… اما با هرقدم خطرناکتر میشه.»
دانیال دفترچه قدیمی پدرش را باز کرد و صفحهای را نشان داد:
«این نشونهها به یه خونه قدیمی میرسن. جایی که پدرم همیشه میخواست کسی اونجا نره… اما ما باید بریم.»
در راه بازگشت، هانا به دانیال گفت:
«تو این مدت… نزدیکتر شدیم. فکر نمیکردم تو بتونی اینقدر برای من اهمیت پیدا کنی.»
دانیال نگاهی پر از احساس به هانا انداخت:
«تو تنها کسی هستی که منو تو این دنیای تاریک فهمیده. نمیخوام تو رو از دست بدم تو قلب تاریکم رو روشن کردی.»
هانا لبخند زد و دستش را روی دست دانیال گذاشت:
«ما با هم این رازها رو حل میکنیم. حتی اگه تهش تاریکترین حقیقتها باشه.»
آنها نمیدانستند که سایههای گذشته، هنوز دست از تعقیبشان برنداشتهاند و هر لحظه ممکن است خطر بزرگتری در کمین باشد…