بخش هفتم’’آغوشتاریکی’’
سکوت شب، خانهی قدیمی را به آرامی در آغوش کشیده بود. هانا و دانیال مقابل در چوبی فرسوده ایستاده بودند، صدای خشخش برگهای خشک زیر پاهایشان سکوت مرموز آن شب را میشکست. دانیال دستش را به آرامی روی دست هانا گذاشت و با نگاهی پر از جدیت گفت:
«هانا، اینجا جایی است که همه رازها مخفی شدهاند. باید وارد شویم، حتی اگر قلبمان بشکند.»
هانا نفس عمیقی کشید و با صدایی لرزان اما مصمم پاسخ داد:
«میدانم… این خانه تاریکیهای زیادی در دل دارد، اما ما باید حقیقت را پیدا کنیم. برای خودمان، برای مادرانمان، برای آینده.»
با روشن کردن چراغقوه، قدم به قدم وارد شدند. دیوارهای ترک خورده، بوی نم و پوسیدگی، و سایههای دلهرهآور که در گوشهها لرزان بودند، همه جا را پر کرده بود.
ناگهان در اتاقی نیمه باز، دانیال دفترچهای قدیمی پیدا کرد، صفحاتش پر از یادداشتهای پراکنده و خطوط ناخوانا بود.
او با صدایی آهسته و پر از اضطراب خواند:
«“من سایهای در تاریکیام، حقیقت را پنهان کردهام، اما روزی روشن خواهد شدچون …”»
هانا اشک در چشمانش حلقه زد و پرسید:
«این نوشتهها، نشانهای از آرمین هستند؟»
دانیال سرش را تکان داد:
«بله، اما بیشتر از همه، درد و حسرت در آن نهفته است. او خودش هم در بند گذشتهاش اسیر است.»
هانا با صدایی آرام اما پر از ایمان، دست دانیال را گرفت:
«ما باید این زنجیرهای تاریکی را بشکنیم. برای خودمان، برای امید.»
دانیال چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید:
«با تو، هانا، هیچ ترسی ندارم. با هم هر راز و هر تاریکی را خواهیم شکست.»
در همان لحظه، در پشت سرشان ناگهان با صدای مهیبی بسته شد و آنها در تاریکی مطلق گرفتار شدند.
هانا و دانیال، در آغوش یکدیگر، آماده بودند تا در آغوش این تاریکی، مبارزهای تازه را آغاز کنند اما برنده مبارزه نامعلوم بود