بخش هشتم ‘’فصل بیداری’’
صدای نفسهایشان در فضای سرد و بیرحم طنین میانداخت، گویی سکوت خانه آنقدر سنگین بود که هر لحظه ممکن بود به انفجاری از خاطرات تلخ تبدیل شود.
هانا دستهایش را دور بازوی دانیال حلقه کرد و صدایش به لرزه افتاد:
«دانیال… اینجا، در این تاریکی، همه چیز مبهم و ناامن است. اما تو اینجا هستی. فقط با تو میتوانم احساس کنم که هنوز امیدی هست.»
دانیال سرش را به آرامی روی شانهی هانا گذاشت و با نرمی پاسخ داد:
«هانا، تو نور منی، حتی وقتی که همه چیز دور و برمان تاریک شده. نمیدانم چه چیزی در انتظارمان است، اما با هم، قویتر از هر وقت دیگری هستیم.»
قدمهایشان را به سختی روی کف سرد و گرد و خاکگرفتهی خانه برداشتند. هر قدم، لرزشی در وجودشان ایجاد میکرد، اما هیچکدام جرئت نکردند دست یکدیگر را رها کنند. سایههای گذشته، خاطراتی که در گوشههای ذهنشان مخفی شده بود، مثل شبحی بیرحم، هر لحظه نزدیکتر و واضحتر میشد.
ناگهان صدای نجوای ضعیفی از گوشهی تاریک خانه به گوش رسید؛ صدایی که انگار فریادی خاموش بود. هانا ترسیده به سمت صدا برگشت و با صدایی که به سختی به حرف آمد، پرسید:
«کسی اینجاست؟ لطفا جواب بده…»
سکوت سنگین و بیروح خانه، تنها پاسخی بود که دریافت کرد.
دانیال با قدمهای آرام به سمت منبع صدا حرکت کرد، در را به آرامی باز کرد و وارد اتاقی شد که درونش فقط یک آینه بزرگ و کهنه بود. آینهای که از گذشتههای دور به جا مانده بود، اما همچنان پرنور و زلال بود.
هانا به آینه نگاه کرد و در انعکاس آن چیزی دید که هیچ وقت انتظار نداشت؛ تصویر خودش و دانیال، اما به شکل سایههایی که دردها و زخمهای نهفتهیشان را به نمایش میگذاشت. هر زخمی، هر رنجی، هر عشقی که در دل پنهان کرده بودند، اکنون در آینه جلوهگر بود.
دانیال نفس عمیقی کشید و گفت:
«این لحظهای است که باید با همهی دردها و ترسهایمان روبرو شویم. اینجا جایی است که رازهای نهفته برملا میشود و ما باید شجاعت داشته باشیم.»
هانا اشکهایش را پاک کرد و با صدایی محکم گفت:
«هرچقدر هم که تاریک باشد، با تو هستم. این تاریکی نمیتواند ما را از هم جدا کند.»
دانیال لبخندی زد و دستی نوازشگر بر موهای هانا کشید:
«هیچچیز نمیتواند این پیوند را بشکند. ما با هم قویتر هستیم و هرچیزی که پیش بیاید، با هم پشت سرش میگذاریم.»
آنها برای چند لحظه در سکوت و آرامش، در آغوش یکدیگر ماندند؛ گویی همهی ترسها و دردها برای آن لحظه کنار رفته بودند. اما هر دلشان میدانستند که این تنها شروع راهی سخت و پیچیده است، سفری که نه تنها باید گذشته را کشف کنند، بلکه باید آیندهشان را نیز بسازند.