آینه بزرگ و کهنه در تاریکی خانه، ناگهان تصویری زنده از گذشته را به نمایش گذاشت؛ صحنه‌هایی تلِخ از دست دادن و هر زخمی که در دل داشتند، هر خاطره‌ای که سینه‌سوز بود، جلو چشم‌شان نقش بست.

سپس تصویر به آرامی تغییر کرد و نقشه‌ای تاریک و مبهم در آینه ظاهر شد؛ خطی که از خانه‌ای متروکه آغاز و به سمت شمال می‌رفت،نقشه با وضوح بیشتری ظاهر شد و هانا بی‌درنگ از آن عکس گرفت.

آنها تصمیم گرفتند بدون ترس، راهی جاده‌های شمال شوند؛ مسیری که پایانی در میان جنگل‌های انبوه داشت.

وقتی به ورودی جنگل رسیدند، تابلو بزرگی با نوشته‌های هشداردهنده توجه‌شان را جلب کرد

*ورود ممنوع

اما مصمم و بی‌توجه به خطر، قدم در میان درختان گذاشتند.

آرام و بی‌صدا پیش می‌رفتند که ناگهان صدایی وحشتناک از بین بوته‌ها به گوش رسید. صدای غرش درنده‌ای، گرگی خشمگین که از سایه‌ها بیرون آمد و چشمانش مثل دو شعله در تاریکی می‌درخشید.

هانا قلبش به تپش افتاد. دانیال فریاد زد: «فرار کن!»

اما در میان فرار و وحشت، گرگ ناگهان به پای هانا حمله کرد و نیشی سهمگین زد. هانا روی زمین افتاد، درد در تمام وجودش می‌پیچید و گرگ به سمتش نزدیک می‌شد.

دانیال بی‌درنگ به کمکش شتافت،سنگی برسر گرگ‌کوباند و هانا را در آغوش گرفت. دستش را به آرامی روی زخم گذاشت و گفت:

«نترس، هانا،ما قوی‌تر از این دردیم،این فقط یه زخم موقتیه‌، نه،مثل زخم‌های دلمان.»

هانا، با اشک و لبخندی لرزان، نگاهش را به دانیال دوخت و گفت:

«تو نور منی، حتی وقتی همه چیز تاریکباشد. با تو، من می‌تونم ادامه بدم.»

دانیال شال هانارو دور زخمش بست تا خونریزی شدید نشود.

با وجود درد و ترس، آنها به راهشان ادامه دادند. درختان‌بلند و سایه‌های سنگین جنگل هر لحظه  بیشتر فضای وهم‌آلودی می‌ساختند، اما قدم‌هایشان پر از امید و استقامت بود.

نقشه در نهایت به نقطه‌ای در عمق جنگل ختم شد؛ جایی که شاخه‌ها خم شده و تاریکی بیشتر حس می‌شد. هانا نفس عمیقی کشید و گفت:

«آماده‌ام. هر چیزی که منتظرمونه، روبروش می‌شیم.»

دانیال دستش را محکم گرفت و لبخند زد:

«با هم، هیچ ترسی وجود نداره.»